درکِ موقعیت بغرنجی که انسانی دیگر در آن گرفتار آمده، امری سهل و ممتنع است.
آسان است، چون همه ما انسانیم و درک واضحی از نیازهای اساسی بشر داریم و اگر نگوییم به طور کامل، دستکم میتوانیم کم و بیش میزان درد و رنج ناشی از برآورده نشدن هر یک از این نیازها را تصور کنیم.
و سخت است، چون گامی که بعد از ادارک وضعیت همنوعمان باید برداشت، برایمان روشن نیست، یا اگر روشن است، چه بسا خود را از برداشتن آن گام ناتوان میپنداریم.
خانوادهای را در نظر آورید که در نقطهای دوردست، فاقد امکانات اولیه زندگی، روزگار میگذراند. ما میدانیم بیماری فرزند، به خودیِ خود چه موضوع استرسزایی است؛ حالا تصور کنید فاصله خانه کوچک یا کَپَر این خانواده تا اولین درمانگاه معتبر دهها یا صدها کیلومتر باشد، پدر کودک ماشینی نداشته باشد، همچنین ماشینهای زیادی به منطقه محل سکونتش رفت و آمد نداشته باشند و اگر هم در نهایت ماشینی پیدا شود، مسیری پرپیچ و خم، خاکی و پر از دستانداز پیشِ رو داشته باشد.
در ادامه این تصور، پزشکی را ببینید که پس از معاینه کودک بیمار، اعلام میکند وضعیت اورژانسی است و برای درمان باید همین امشب یا نهایتا فردا صبح راهی تهران شوند و این سفر به علت وضعیت ناگوار کودک، حتما باید با هواپیما صورت بگیرد. بدیهی است این راهکار نجات فرزند، برای خانوادهای که نان شبش را به زحمت فراهم میکند، خود عملا گرفتاری تازه و معمای دیگری است.
ممکن است ما از این نقطه به بعد، نتوانیم داستان را دنبال کنیم چون دیگر کاردِ واقعیت دارد به استخوان میرسد و داستان رنگ و بوی تراژدی میگیرد و ما شاید ندانیم چه باید کرد؛ خصوصا اگر این داستان، داستان یکی دو نفر نباشد و این رشته سرِ دراز داشته باشد.
با این حال چیزی درون ما میگوید وقتی حتی شنیدن این داستانهای واقعی از حد تحمل خارج میشود، زیستنِ آن تا چه حد جانکاه خواهد بود؟ تماشای پدری که نمیتواند به یاری فرزندش برخیزد و کودکی که درمان دردش موجود است، اما درمانی برای دردِ فاصله او تا مقصد درمانی اندیشیده نشده، «محال» است.
سیمرغ از درونِ این «محال» برخاسته، از این ناتوانی در «دست روی دست» گذاشتن، از این خاصیت انسانی که مفهوم مسئولیت اجتماعی را شکل میدهد.
مسئولیت است که در گوش آدمی، واقعیت و عینیت موقعیتِ «دیگری و دیگران» را زمزمه میکند و می گوید: جایی که آن پدر ایستاده، جایی است که تو میتوانستی ایستاده باشی و در چرخش روزگار، ممکن است روزی بایستی و اگر تو به جای او بودی، شاید از او میخواستی به اندازه توان خود قدمی برای نجات تو و فرزندت بردارد.
اما ماجرای سیمرغ فراتر از این است؛ چون کار یک نفر نیست، کار جمع است؛ در واقع برخاسته از پویاییِ اکوسیستم استارتاپی است و با خردِ ایرانی و مفهوم اسطورهای و استعاری سیمرغ نیز در هم آمیخته و در قالب مسئولیت اجتماعی شرکتی تعریف و طراحی و اجرا شده است.
مسئولیت اجتماعی شرکتها با همه تعاریف گوناگون و گاه پیچیدهای که در دنیای کسب و کار امروز دربارهاش ارائه میشود، در نهایت چیزی به جز همین نیست که شرکتها به عنوان واحدهایی از جماعات انسانی، از مرحله آسانِ ادراکِ وضعیت دیگرانِ رنجدیده فراتر روند و به مرحله دشوارِ این ادراک برسند؛ یعنی مرحلهای که یک کسب و کار باید تصمیم بگیرد چه قدمی برای بهبود وضعیت اقشار کم برخوردار اجتماع بردارد و آن قدم را با قدرت بردارد.
برای انجام هر چه درستترِ مسئولیت اجتماعی شرکتی، بهینهترین حالت آن است که تصمیمگیری درباره این قدم با توجه به ماموریت و هدف اصلی شرکت صورت گیرد و کمکی که انجام میشود، در راستای تخصص و تجارب شرکت باشد.
موسسه سیمرغ با همین رویکرد از دل شرکت سفرهای علی بابا برخاسته و هدف خود را «حل مسئله سفرهای درمانی خانواده های کم برخوردار» تعریف کرده و درست به همین دلیل، قرار نیست محدود به علی بابا بماند و از تمام کسب و کارها خصوصا کسب و کارهای صنعت سفر و گردشگری برای مشارکت در این امر دعوت به همکاری مینماید تا با پیوستن به سیمرغ و مشارکت در تامین بلیط هواپیما، قطار و اتوبوس و نیز رزرو اقامتگاه برای کودکان بیمار از خانوادههای نیازمند، سهمی در واقعیت بخشیدن به سیمرغ شاهنامه داشته باشند و به تدریج به کل یکپارچهای تبدیل شوند که ذکر نامشان – چونان آتش زدن پر سیمرغ – نوید گرهگشایی و نجات باشد.